بهترین اتفاقِ زندگیم ...

ساخت وبلاگ

با یک عالم ذوق و شوق خودمون رو رسوندیم کنارِ ماشین عروس ... دست میزدیم و با خنده هاشون میخندیدیم ... مرد فلاشر زده بود و جلوی همه ی ماشین های اون کاروانِ عروسی اینور و اونور میرفت ... هو هووو میکرد و بوق بوق میکرد ... آآآآره ... مردِ من بود که بوقِ عروسی میزد ...

" گوشیم رو میگیرم دستم و شروع میکنم به فیلم گرفتن :

مرد : سلام ... الان دیگه ماشینمون شده ماشین عروس ، فقط گل نداره ... عروس دومادم که داره دیگه ... دیگه چی میخواد ؟ بوق بزنیم ؟

من : آره بزن

چنددد بار تلاش میکنه که بوقِ عروسی بزنه و نمیتونه ... با صدای بلند میخندیم

من : الان ساعت یازده و شیش دقیقه است ... عروس دوماد باهم فعلا دارن تو خیابونا میچرخن ...

مرد : تازه رفتن ماشین شستن ...

من : شبِ قبلِ عروسی

مرد : آخه این انصافه ؟ ما الان باید بخوابیم پوستمون خوب شه ... والا به خدا ... شامم نخوردیم هنوز ...

وَ دوباره سعی میکنه که بوقِ ماشین عروسی بزنه ... اون وسطا یکی دو تاش خوب از آب درمیاد

من : ببین ... دو سه باز میزنی میتونی

مرد : آآآآآره ... دیگه فردا شب داغ میشم میزنم ... فردا برات بوقِ بلبلی میزنم ... اصن عروس رو بهم بدن ببرم من خودم هر بوقی بخوان براشون میزنم ... بلبلی ... چه میدونم بندری ... به به چه آهنگی ... zeha خانوم خیلی قشنگ با این آهنگ میرقصن ... بذار بزنم از اول بیاد ...

اگه از هم جدا باشیم ... حالِ من خیلی بد میشه
میدونم میتونی تو ... بمونی تا همیشه
عادت کردم ... به همین خنده ی زیبات ... عادت کردم ... ای جاااان
عادت کردم ... به آروم بودنِ چشمات ... عادت کردم ... ای جان ... ای جان

مرد ادای رقصیدنِ منو در میاره و من ریسه میرم از خنده ... "

شبِ عروسیمون بود ... از بعدِ ناهار با مرد همراه شدیم و رفتیم دنبالِ کارای نهایی ... لباس عروسم رو برای بارِ آخر پررو کردم و تغییراتِ نهایی رو انجام دادیم ... شنلم رو تحویل گرفتیم ... با آرایشگاهم دوباره هماهنگ کردیم ... گل فروشی و آتلیه هم همینطور ... یه سری کارای متفرقه رو هم راست و ریس کردیم و رفتیم سمتِ خونه ی ما ... ساعت هشت و نیم-نهِ شب بود ... لباس عروس و بلند و بساطش رو گذاشتم خونه ... دو تا لقمه ی الویه برداشتم و با مامانینا دوباره خدافظی کردم و خواستم برم که بابا صدام کرد ...

بابام : قاقاجان کجا میری ؟

من : ماشین رو باید ببریم کارواش بابا جان

بابام : توام میخوای با مرد بری ؟ بمون خونه استراحت کن

من : نه دیگه ... من که اصلا خسته نیستم ... میرم که مرد تنها نباشه

بابا خندید و من هم زدم بیرون ... لقمه ی بزرگتر رو دادم دستِ مردم و پیش به سوی کارواش ... کارمون یکمی طول کشید ... یه زیرانداز از پشتِ ماشین برداشتیم و اون گوشه موشه ها نمازمون رو خوندیم ... حرف زدیم ... واسه فردامون نقشه کشیدیم ... کارایی که باید انجام میدادیم رو چک کردیم ... بعدشم یه عالمه از خودمون و رخشِ قشنگمون که داشت واسه ماشینِ عروس شدن حسابی تر و تمیز میشد عکس گرفتیم ... آخر سرم بوق بوق کنان رفتیم سمتِ خونه هامون ... آخ که چه شبی بود ... دل توی دلمون نبود ... نه خسته بودیم و نه خوابمون میگرفت ... تا نیمه های شب هم باهم حرف زدیم و بالاخره به زززززووور خوابیدیم ... "

وااااای مرد یادش بخیر ...

این جمله رو گفتم و خودم رو از فکر و خیالِ فوق العاده شیرینم بیرون آوردم ... مردم پشتِ فرمون نشسته بود و با هیجان رانندگی میکرد ... خیابونا شلوغ و نورانی بود ... وَ پر از ماشینِ عروس ! هر بار که یکیشون رو میدیدم با سرعت میرفتیم کنارشون و بوق میزدیم و یه مسافتی رو باهاشون همراه میشدیم ... مثلِ پارسال ، که ما عروس و دومادِ ماشینِ گلکاری شدمون بودیم و بقیه برامون دست و بوق و چراغ میزدند ... ولی الان ، خودمون افتادیم دنبالِ ماشین عروسا و با همون ذوق و شوق دلمون میخواد توی شادیشون شریک بشیم ... هیچ فرقی نکرده ... فقط لباسِ عروس و کت شلوارِ دامادی نداریم ... ولی عشق که داریم ... تازه خیلی بیشتر از اون موقع هم داریم ...آخ  کی باورش میشه یکسال گذشته باشه ؟!

+ سالگردِ ازدواجمون مبارک عزیزترینِ دلم


برچسب‌ها: تو شدی بهشتِ من خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : بهترین,اتفاقِ,زندگیم, نویسنده : mzehaa بازدید : 21 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 12:06