از دیوونه ای که ماییم

ساخت وبلاگ

چند ساعتی بود سرکار بودم ... سرم خیلی خیلی شلوغ بود ... مشغولِ ثبتِ یه نامه ای بودم که متوجه شدم از موقعی که اومدم حواسم به گوشیم نبوده ... کیفم رو برداشتم و نگاهی به گوشیم کردم ... بعلــــه ... پیام و تماسِ بی جواب از مرد ... بی قرار پیامِ اولش رو باز کردم :

zeha خانم دستت درد نکنه چقدر خونه دلچسب و آرامش بخشه :)

تمومِ دلم لبخندی شد ... امروز زودتر از همیشه اومده بودم سرکار و واسه همین مرد رو ندیدم ... قبل ازین که بیام سعی کردم تا اونجایی که وقت دارم و میشه خونه رو مرتب و تمیز کنم ... ظرفا رو شستم ، گردگیری کردم ، کلِ خونه رو جارو زدم ، سرویس رو شستم و بعدشم اوووون همه لباس شسته شده رو تا کردم ... کمدِ خودم و مرد رو هم ریختم بیرون و دوباره چیدم و البته ورزشم رو کردم و بعدشم یه موز خوردم ! همه جا مثلِ دسته ی گل شده بود ... آروم و تمیز ... خوب میدونستم وقتی مرد میاد خونه و میبینه توی خونه همه چی منظم و سرِ جاشِ چقدر خوشش میاد و حالش خوب میشه ... زودی حاضر شدم و وسایلم رو برداشتم ... لحظه ی آخر هم اسفند دود کردم و با خیالِ راحت رفتم سمتِ محلِ کارم ... و حالا نتیجه ی کارام رو میدیدم و چقدررر راضی شدم از خودم ...

پیامِ بعدی هم که جیگر عاشقتم بود رو هم خوندم و لبخندِ بزرگتری روی صورتم نشست ... زودی شماره َش رو گرفتم و اون صدای قشنگِ پر انرژیش که همه ی خستگیم رو یکباره به در کرد ...

حدودا یک ساعت و نیم بعد از ساعتِ کاریم بود که رسیدم جلوی درِ خونه ... زنگ زدم ... مرد با ادایی که میخواست شبیهِ من باشه در رو برام بازم کرد و از همون لحظه ی ورود خنده رو نشوند روی لبام ... جانانه بغلم کرد ... بوسیدمش و خسته نباشید و اذیت نشدی که خودت اومدی و چه خبر و کار خوب بود و اینا ... نشستیم و مشغولِ حرف شدیم که یهو ازم پرسید اون عطری که امروز زده بودی چی بود ؟ گفتم : چطور ؟ گفت : اصن اومدم خونه ، اولا دیدم خونه خیلی تر و تمیز و مرتبه و خیلی آروم ، بعدش رفتم توی اتاق ، این بوی عطرت پیچیده بود ، انقدر دلم یه جوری شد ، اصن انقدر آرامش گرفتم ، خیلی حسِ خوبی بود ، بعد هی اینور و اونورِ خونه رو نگاه میکردم و میدیدم چیکارا کردی ، بعد دوست داشتنم هی بیشتر میشد ... هههممم حسابی کیف میکردم از شنیدنِ این حرفا ... این که آدم متوجه بشه خستگیاش بی نتیجه نبوده و ریز ریزِ کارهایی که انجام داده به چشم اومده و داره اینجوری ازش قدردانی میشه ، خیلی لذت بخشه ... خلاصه که یکم بعد رفتم توی آشپزخونه که برسم به شاممون و بقیه کارا که دیدم زودی بلند شد و با سرعت اومد پیشم ... بغلم کرد و محکم محکم بوس چسبوند روی صورتم ...

من : مررررد ...

مرد : جاااان ... اصن دلم یهویی تنگ شد واست

من : آقاااا ... اااا خببب ...

مرد : جانممم ... چقدر دوستت دارم من ... آخییییش ... آخییش

من : عززززیزم ... اصن من دیگه زود میرم سرکار که تو بعدش اینجوری دلت واسم تنگ بشه :|

و مرد همچنان : 顔文字 のデコメ絵文字顔文字 のデコメ絵文字

من : مرد جانم شام درست کنم ؟ باشگاهم باید بری دیرت میشه ها

مرد : نه یکم دیگه صبر کن ...

من : خب ...

و یکم بعد راضی میشه و میره توی هال ... نگاش میکنم ... با اون چشمای مهربون و نگاهِ مهربون تری که شیطنت هم همراش شده جوابِ نگاهم رو میده ... دلم میریزه ... خجالت میکشم و رومُ برمیگردونم و تندتند خودم رو مشغول میکنم ...

من : اااا آقا من کلی کار دارم 

+ وَ صدای خنده هامون ...

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 65 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 11:47