هنوزم از دستِ هم دلخور بودیم ... هنوزم آروم و بی سر و صدا از کنارِ هم رد میشدیم و سر و سنگین حرف میزدیم اما به خودم قول داده بودم این روز و این مناسبت رو از دست ندم ... با همه ی اون فکرای بد و وسوسه هایی که مدااااام بهم میگفت : ولش کن بابا ، واسش این چیزا مهم نیست ، این همه وقت بذاری و براش هزینه کنی که چی بشه ؟ بازم ناراحتت کنه ؟ تازه مطمئن باش اصلا امروز رو یادش نیست و هیچی واست نگرفته ولی ، خدا رو شکر هدیه َش رو چند روز پیش رفتم و گرفتم ... ولی بازم وقتی سرکار بود بهش زنگ زدم و با مهربونی بهش تبریک گفتم ... بعد از شام ، نشسته بود روی کاناپه و داشت با جدیتِ تمام اخبارِ امروز رو میخوند ... سفره رو جمع کردم و بعد زودی رفتم توی اتاق و محموله رو برداشتم ... بی سر و صدا جلوش وایسادم ... هیچ چیزی نگفتم و فقط هدیه رو توی دستم گرفتم ... چند ثانیه ای طول کشید تا سرش بالا بیاد و با همون نگاهِ جدی نگاهم کنه ... اخماش از هم باز شد ... نگاهش همون نگاه قشنگه ی مردم شد و مهربونی رو نشونم داد ... دوباره گفتم : روزِ عشقمون مبارک مرد ... خندید و چند باری تشکر کرد ... با ذوق دکمه های هدیه َش رو باز کرد و پوشید و ... چقدرررر خوشش اومد و چقدرم بهش میومد ... دوباره تشکر کرد از وقتی که گذاشتم و هزینه ای که کردم و احیانا اگه موقع خریدنش خسته هم شدم ... و با صدای آرومی گفت : ان شالله جبران کنم zeha ... تموم شد ... دلم سبک شد و خیالم راحتِ راحت ... همین لبخندش برای من بس بود ...
+ سالروزِ ازدواجِ حضرتِ علی (ع) و حضرتِ فاطمه (س) مبااااارک ها باد
+ روزِ عشقِ شیعیان هم مبارک :)
+ وَ پستِ پارسالمون
خواب آب ارغوان ...