حواسش بهم بود ... خوب میدونست که دلم میخواد اولین دیدارمون دونفری و فقط با خودش باشه ... واسه همینم یکمی دیر از خواب بیدار شد و توی سرحال و حاضر شدن این پا و اون پا کرد ... من توی حموم بودم که صدای خداحافظیِ مامان جان اینا و زود بیایدشون رو شنیدم ... لبخندی شدم ... همه چیز رو واسم مهیا کرده بود ... تا من لباس بپوشم و مردجانم هم دوش بگیره و حاضر بشه نیم ساعت-چهل دقیقه ای طول کشید ... با این که حدودا نیم ساعتی هم پیاده روی داشتیم ولی عجله ای توی کاراش نمیدیدم ... سرحال و باحوصله باهام حرف میزد ... شوخیای همیشگی و اذیت کردناش هم صدای خنده های بلندم رو درمیاورد ... بغل های محکم و تند تند بوسیدنم هاش هم به راه بود ... موهاش رو شونه کرد و عطر زد و بعد از یه برانداز کردنِ خودش توی آیینه و شنیدنِ قربون صدقه های من راضی به رفتن شد ... دستم رو گرفت و زدیم بیرون ... هوای عالی و حال و هوای ما عالی تر ... خیابونا شلوغ و پُررر از سر و صدا و هیاهو ... دستم رو گرفته بود و برام بلند حرف میزد ... داشت خاطره های قشنگش رو تعریف میکرد ... وقتِ جمعیتِ پیاده رو زیادتر میشد بهم نزدیــــــکتر میشد و با دقتِ کامل از میونِ شلوغی ردم میکرد ... با هر بار دیدنِ آبمیوه فروشی یا هر چیزِ قابلِ خوردنی ازم سوال میکرد : چیزی میل داری واست بگیرم ؟ آهان نباید میپرسیدم ، باید یهو میرفتم میگرفتم ؟ آب طالبی نمیخوری ؟ هَلِ هولا (همون هله هوله ی خودمون) هوس نکردی ؟ تعارف میکنی ؟ پس تو راهِ برگشت یه بستن (بستنی منظورشه) بخوریم ...
دیگه کم کم داشتیم نزدیک میشدیم ... به وضوح دلم به تب و تاب افتاده بود ... خوشحالی و بغض و گریه و دلتنگی و ذووووق به دلم چنگ میزد ... با اولین قدمم روی سرامیک های سفید چشمام اشکی شد ... باورم نمیشد ... سرم رو پایین گرفتم و به پاهام نگاه کردم ... آخ من دوباره دارم اینجا راه میرم ... دلم از هیجان لبریز بود ... رو به مرد کردم و گفتم : وااااای مرد ... ما هنوز یکسال از ازدواجمون نگذشته ها ولی ببین ، این سومین باریِ که باهم میایم مشهد
وَ گریه ... به قدری حالم خوب بود و احساسِ سبکی میکردم که انگار داشتم توی بهشت قدم میزدم ... همه چیز توی نظرم زیبا و دلنشین جلوه میداد ... جلوی دربِ ورودی وایسادیم و اذنِ ورودِ قشنگش رو زمزمه کردیم ...
ءَأَدْخُلُ يا رَسُولَ اللَّهِ
ءَأَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ
ءَأَدْخُلُ يا مَلآئِكَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبينَ الْمُقيمينَ في هذَا الْمَشْهَدِ
خدا خواست و آقا اجازه داد ... با چشم های گریون ، دست توی دستِ بهترینم ، واردِ صحن و سرای آقا علی بن موسی الرضا (ع) شدیم ...
+ سومین مشهدمون :)
خواب آب ارغوان ...