تاخیر قطار حسابی گشنه َمون کرده بود ... تا الان پیش نیومده بود که این همه معطل بشیم ... واسه همینم تا توی کوپه ها مستقر شدیم ، برادر شوهر کوچیکه و بزرگه رو صدا کردیم و مشغولِ غذای مفصلِ مامان جان شدیم ... فیلمِ مسخره ی قطار رو با دقققت میدیدیم و شام میخوردیم ... بعد از جمع شدن بساط و چایی دیگه هیچ کدوممون واسه بیدار موندن جون نداشتیم ... برادرشوهرا رفتند تو کوپه ی خودشون و ماهم کم کم جای خوابمون رو آماده کردیم ... من و مرد طبقه ی بالا وَ مامان جان و بابا جان هم پایین ... چادرم رو کنار گذاشتم و شالم رو درآوردم ... موهام رو باز کردم و سر روی بالشِ ملافه پیچ شده َم گذاشتم ... آخ که چقدرررر خوابم میومد ... از صبح یکریز مشغولِ جمع و جور کردنِ وسایلامون و هیچ وقتِ استراحتی نداشتم ... ساعت دوازده و نیمِ شب بود که ایستگاه راه آهنِ تهران رو رد کردیم ... قطارمون گازش رو حساااابی گرفته بود و جبرانِ یک ساعت تاخیرش رو میکرد ... شب بخیر ها گفته شد و چراغِ کوپه خاموش ... رو به سمتِ مرد کردم ... پیرهنش رو درآورده بود و کشیده بود روی صورتش ... دست های قشنگش رو روی سینه قلاب کرده بود ... با اون زیرپیرهنیِ سفید رنگش هم جذاب بود ... بازوهای ورزشکاری و ورزیده اش پیدا بود و حسابی دلم رو هوایی میکرد ... آروم صداش کردم : مررررد ... پیرهنش رو از صورتش کنار زد و جانمِ آرومی گفت ... خندیدم ... با دیدنِ چهره َش ذوقِ دلنشینی سرتاسرِ وجودم رو گرفت ... دلم حسابی همسرم رو میخواست ... واسه تو آغوشش غرق شدن ، واسه عطرِ تنش ، واسه گرمای وجودش و بوسه های مهربونش بیقرار بودم ... مثلِ تمومِ شب هایی که شیفت داشت و مجبور میشدم تنهایی بخوابم ... اشاره وار بهش گفتم :
دلم بغلت رو میخواااااد ... :(
و همونطور جوابم رو داد : جااااان ... خب پاشو بیا بغلم
من : نمیشه کهههه ... خیلی سختمه اینطوری بخوابم
مرد : جاااااانم ... خب اشکال نداره ... ولی خدایی ببین چه بغلی دارممم
پتوش رو کنار زد و تا بغلش رو ببینم ... آستین های زیرپیرهنیش رو بالاتر برد که بازوهاش بیشتر معلوم بشه ... برام فیگور می گرفت و عضله های قلمبه َش و نشونم میداد وَ خلاصه با بدحنسیِ تمام همه ی تلاشش رو واسه اذیت کردنم به نحوِ احسن انجام داد :| هرچقدرم که من چشمام رو میبستم و میگفتم آقا نکن دیگهههه فایده ای نداشت ... با چشمای پر از شیطنتش صورتِ حسرت زده ی منو نگاه میکرد و میخندید ... یعنی دلم میخواست بجومش بس که حرصم داد ... :/
هههمم و آخر سر ، با صورتِ درهم و گرفته ای شالم رو بهش دادم و پیرهنش رو ازش گرفتم ... صورتم رو باهاش پوشوندم و یه دلِ سییییر بوییدمش ... بوی بهشت ... با حرص و ولع عطرِ بی نظیرِ تنش رو بلعیدم ... تند تند نفس میکشیدم ... لحظاتی گذشت تا دلم آروم گرفت ... دستام رو دورهِ پیرهن حلقه کردم ... چشمام رو بستم و مردم رو با دستای به سمتِ من باز شده دیدم ... دویدم و با عشق و لبخند خودم رو به آغوشِ امنش سپردم ...
+ همین الان ... خدا رو شکر که کنارمه و غرقِ خواب :)
خواب آب ارغوان ...