دوباره انتخابت میکنم ...

ساخت وبلاگ

روزهای اولِ بهار بود و عید دیدنی هامون برقرار ... امسال اولین عیدی بود که من و مرد باهم و در کنارِ هم همه جا میرفتیم ... خونه ی عمو و دایی و خاله ها ... پسر دایی و پسر عموها ، پسرخاله ها و البته دختر خاله های مرد جانم که تعدادشون کم هم نبود ...
از دو سه ماه قبلِ عید من حسابی در گیر و دارِ لباس برای سالِ جدید بودم ... ازون جایی که معمولا مانتویی که از لحاظ مدل مناسبِ من و نوعِ پوششم باشه رو توی مغازه های امروزی پیدا نمیکنم ، تصمیم داشتم امسال دل به پارچه و خیاط بسپارم ... واسه همینم دنبالِ یه مدلِ ساده و راحت و البته پوشیده بودم ... خلاصه که گشتم و مدلِ دلخواهم رو پیدا کردم و سپردمش دستِ خیاطِ عزیزم ... بماند که هزینه اش خیلی بیشتر از قیمت های توی بازار درومد ولی ارزشش رو داشت ... چیزی که حاج آقای مسجدمون همیشه میگه ... که برای لباسی که می پوشید ارزش قائل بشید ، با صرفِ یکم وقت و هزینه ی بیشتر چیزی رو تن کنید که فاخر و در شانِ شخصیتتون باشه ...
این از مانتو ، ازون طرف احتیاجی به خریدِ کیف و کفش و شال و روسری و شلوار نداشتم وَ خداروشکر که مرد هم پذیرفت و زیاد اصرار نکرد ... چادرمم که نو و تر و تمیز بود ... آقا بالاخره  عید شد و مام رااااهیِ عید دیدنی ها شدیم
درسته که متوجهِ نگاه های معنیِ مختلف دارِِ فامیل میشدم و البته که به خاطرِ پوشش و آرایشم همیشه متفاوت از این جمعِ جدیدی هستم که بهش ملحق شدم ، اما همه ی این ها برام شیرین و دوست داشتنی بود ... چندین سالِ پیش که تصمیم به انتخابِ چادر گرفتم ، اونم منی که توی ظاهر و رفتارم آزادی های زیادی داشتم ، به تک تکِ این اتفاقات فکر کردم ... دروغ چرا ، واقعا برام سخت بود که بیخیالِ اووون همه توجه و تعریف و تمجید توی موقعیت های مختلف بشم و به آغوشِ امن و آرومِ چادرم پناه بیارم ولی ، خدا خواست و حضرتِ معصومه (س) کمک کرد و خودم هم قدم برداشتم ...
بگذریم :)
هیچ وقت اون شبی رو که خونه ی الهام خانوم مهمون بودیم رو از یاد نمی برم ... جمعِ گرمی بود و حرف ها گل انداخته بود ... من طبقِ عادتِ همیشگیم توی جمع های خانوادگی ، مخصوصا اگه دفعاتِ اولِ حضورم هم باشه ، آروم و بدون صحبت میشینم ... اون شب هم فقط به خاطره تعریف کردن های مامان جان و الهام خانوم و دخترش یاسمین ِگوش میدادم ... (خیلی نمووووور و خانومانه ) خلاصه شب ترش که اومدیم خونمون یکباره مرد جانم گفت :
قربونت برم من که انقدر خانوم و باوقاری ... با اون تیپِ قشنگت و با اون چادرت مثلِ ملکه ها آروم میشینی و قاتیِ صحبت های الکی نمیشی ... تو افتخارِ منی ... تو زنِ منی هااا
شنیدنِ این حرف ، شیرینی و لذتِ این حرف می ارزید به تمووووومِ کنایه ها و طعنه هایی که توی این سال ها شنیدم ، به همه ی اون کج و کوله نگاه کردن ها ، به اون اختم و تَخم ها و ناراضی بودن ها ، به همه ی اون اییییش حالا فلانی که غریبه نیست پس چادرت رو دربیار گفتن ها ، که چرا یه ذره آرایش نکردی و یکم به خودت میرسیدی و تو دیگه شورشو درمیاری شنیدن ها ، می ارزید به همه ی اون لذت هایی که به خاطرِ چادرم ازش چشم پوشی کردم ، به همه ی اون جمع های دانشگاهی و دوستانه ای که نرفتم ، می ارزید به اون همه گرما و اذیت ، روزای سرد و دست و پا گیر بودنِ چادر ، به همه ی اون لباسای رنگارنگی که زیرِ چادر قایم شدند ، همه ی اون کیف و کفش های خوشگلی که فقط پشتِ ویترین موندند ... می ارزید ... اون سختی ها ، اون دیده نشدن ها ، اون بی توجهی ها و اون بی تفاوت از کنارم رد شدن ها به آرااامش و احساسِ غروری که از شنیدنِ حرف های مرد توی دلم جوونه میزنه می ارزید ... خیلی هم می ارزید ... 

+ نمیخوام بگم کارِ خیلی بزرگ و شاقی کردم ... منظورمم از گفتنِ این حرف ها این نبوده که بگم چادر ملاک و معیاره یا همین که چادر سرت کردی یعنی دیگه خیلی کارت درسته ، نهههه اصلا قصدم این نبوده و نیست ... چادری شدنِم انقدرررر برای شخصِ خودم جذاب و لذت بخشه که نمیتونم بهش فک کنم و غرقِ یه عالمه حسِ خوب نشم ... چون بهش نیاز پیدا کردم ، چون تنها خودم خواستم و خودم انتخابش کردم برام فوق العاده ارزشمند و دوست داشتنیِ ... یعنی وااااقعا یه حس و حالِ خفنی داره ... اصن ان شالله قسمتِ همتون بشه تا بفهمید من چی میکشم 

+ وَ اینکه هفته ی حجاب و عفاف مبارکِ هممون باشه :)

+ ده ماهگیِ زندگیِ مشترکمون مبارکمون باااااشه :*

پستِ جدید :)

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 19 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 10:05