آرامشم تویی ...

ساخت وبلاگ

داخلِ پارکینگ شدیم و مردجانم مشغولِ جا به جا کردنِ ماشین شد ... من زودتر پیاده شدم و وسایلا رو برداشتم ... گفتم : مرد جان من میرم بالا ... گفت : منم یه سری به بابا میزنم و بعد میام ... وَ درِ آسانسور رو باز کردم و دکمه ی طبقه ی پنج رو زدم و چند لحظه بعد هم جلوی درِ خونمون بودم ... داخلِ که شدم حسِ آرامش و امنیتی عجیبی سرتاسرِ وجودم رو گرفت ... همیشه این حس رو دارم ... یعنی به محضِ ورود به خونمون دلم آروم میگیره ... کفشام رو توی جاکفشی گذاشتم و بلند سلام کردم ... این نکته رو از یکی از بزرگان شنیده بودم که همیشه وقتی واردِ خونتون میشید با صدای بلند سلام کنید ... چادرم رو دراوردم و وسایلا رو توی آشپزخونه گذاشتم ... ساعت ده و بیست دقیقه ی شب بود ... جفتمون حسااااابی گشنه بودیم و برای شامِ امشب نقشه میکشیدیم ... باید زود دست به کار میشدم ... دو پیمونه برنج رو شسته شده رو گذاشتم روی گاز و بهش نمک زدم و زیرشم زیاد کردم ... کتری رو که بردم سمتِ ظرفشویی صدای زنگِ خونمون اومد ... دویدم سمتِ در ... صدای مرد رو شنیدم و در رو باز کردم ... آروم سرش رو از لای در داخل آورد تا همسایه ی رو به روییمون که تازه واردِ ساختمونمون شدند و یه مردِ تنهای جنوبی (یا عرب) هستند ، برن داخلِ خونشون و بعد ...

مرد : خب خونه ای دیگه ؟

من : جانم آره دیگه ... چقدر زود اومدی ... بابا نبود ؟

مرد : اصن نرفتم پیشِ بابا

من : اااا چرا ؟ خب چرا نمیای داخل ؟

مرد : ماشین رو که پارک کردم ، دیدم این آقای همسایه اومد داخلِ آسانسور ، یه لحظه دلم یه جوری شد ... گفتم باهاش بیام بالا که مطمئن بشم تو رفتی داخلِ خونه یا نه ... خب دیگه من برم یه سر پیشِ بابا ... زود میام

در رو بستم ... حالا میفهمم اون آرامش و امنیت از کجا میاد ...

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 22 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 10:05