تو نباشی ، بدونِ تو دیگه ادامه ی ایــــن زندگی رو نمیخوام

ساخت وبلاگ

تازه از خونه مامان جان اینا اومده بودیم ... هوای بیرون و داخلِ خونه بسیاااار گرم ... تا در رو بستم چادرم رو درآوردم و گیره ی شالم رو باز کردم ... تو همین چند دقیقه پیاده روی تا خونه ی خودمون حسابی گرمم شده بود ... مرد زود واسم کولر رو روشن کرد ... منم یکی از کوسن ها رو برداشتم و گذاشتم روی زمین و جلوی دریچه ی کولر و بادِ هنوز گرمش ، دراز کشیدم ... واااای ... خیلی حال میداد ... موهام رو اینور و اونور میکردم که باد به همه جای سر و گردنم بخوره و خنک تر بشم ... مرد منو نگاه میکرد و میخندید ... دمر خوابیدم وَ نهایتِ لذت رو بردم ... کمرم خنک میشد و آرامش ذره ذره میومد توی وجودم ... مرد اومد بالا سرم ... سرم رو خم کردم که پشتِ گردنم هم بی نصیب نمونه ... نشست کنارم و روی دستش تکیه زد ... بازوم رو گرفت و منو کشید توی بغلش ... نوازشم میکرد ... صورتم رو می بوسید و پشتم رو ماساژ میداد ... وااااای یعنی دیگه داشتم از خوشی میمردم

یکمی گذشت ... دستِ قشنگ و گرمِ مردم روی کمرم آروم گرفته بود ... میدونست که چقدرررر این کار رو دوست دارم ... از جام بلند شدم و گفتم : توام یکمی دراز بکش ، خیلی خسته شدی امروز ... بدونِ هیچ حرفی دستش رو آزاد کرد و سرش رو روی کوسن گذاشت و چشماش رو بست ... چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم و بعد صورتِ قشنگِ مردونه اش رو بوسیدم ... بدونِ اینکه چشم باز کنه لبخند زد ... آخخخخ خداااایا این شوهرِ منه ، تو این پسر رو دادی به من ، گفتم و محکم بازوشو فشار دادم ... با چشم های بسته خندید و دندونای قشنگش پیدا شد ... حیف سرش پایین بود وگرنه میرفتم و یه ماچ از دندوناش میکردم ... سرش رو توی آغوش گرفتم و توی موهاش دست کشیدم ... بالای پیشونیش ... همونجایی که دونه دونه ی موهاش کنارِ هم ردیف شده بودند ... ابروهای پُر پشت و کشیده اش رو با انگشتام ناز میکردم ... اون خالِ قشنگی که بالای ابروش جا گرفته ... ریش هاش ... آخ امان که امانم رو برده َند ... به قدری برام خواستنی و دلبر هستند که فقط خدا میدونه ... چنگول چنگول کردم ریش های همسر کشش رو ... با دقتِ زیادی به تار تار های مشکی و کوتاهش نگاه کردم ... که تک و توک بینشون قهوه ای پررنگ ها و قهوه ای کمرنگ ها و حتی طلایی ها هم دیده میشه ... بینی و گونه هاش رو هم بی نصیب نذاشتم ... گهگاهی می بوسیدمشون ... وَ مردم هنوز چشماش بسته بود ...

چشماش بسته بود و آروم و آروم نفس میکشید ... اشک توی چشمام حلقه زد ... دلم براش تنگ شد ... دلم برای مردم تنگگگگ شد ... آخ خدایا ... این چه حسیِ به من دادی ... خدایا چرا تا این اندازه قلبم رو از عشقِ مرد لبریز کردی ... خدایا مردم کنارم هست و من دلتنگشم ... همین حالا توی آغوشم آروم گرفته و من بی قرارشم ... خدایا گرمای تنش رو حس میکنم و نگرانِ یک لحظه نبودنشم ... دارم صدای نفس هاش رو میشنوم اما ، از تصورِ خودم بدونِ مرد ، چیزی جز وحشت حس نمیکنم ... خدایا روزی نیاد که توی حسرتِ نوازش کردنش بسوزم ... خدایا هیچ شبی رو بدونِ در آغوش گرفتنش به خواب نرم ... خدایا روزگارم بدونِ صدای خنده هاش نگذره ...

خدایا یک لحظه بدونِ مرد زنده نباشم ...

خدایا بمیرم و خودم رو بدونِ مرد نبینم ...

خدایا مردم رو برام نگه دار ...

خدایا مردم رو برام نگه دار ...

خدایا مردم رو برام نگه دار ...

وَ گریه امونم نمیداد ...

+ یک عدد ZEHA ی شب بیدار هستم :) 

+ از حرکتِ خوبِ این هفته َم بگم که قرآن رو دوباره شروع کردم ... بدین صورت که بعد از هر نماز دو صفحه از قرآنِ جیبیِ قشنگم رو میخونم که میشه ده صفحه ، دو صفحه هم قبلِ خواب که میشه دوازده تا ... وَ ازون جایی که خطِ قرآنم عثمان طه نیست در کل روزی یک جزء رو تلاوت میکنم ان شالله ... برای منی که همش تنبلی میکنم و حوصله َم نمیگیره نیم ساعت - یک ساعت یکجا وقت بذارم و یک جزء بخونم ، این روشی که همیشه داشتم خیلی خوب و راحته ... پیشنهاد میکنم شما هم انجامش بدین ... ان شالله که کم کم اما مداوم جلو بریم و هر روز جسم و روح و زندگیمون رو بیشتر با قرآن انس بدیم :)

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 46 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 10:05