صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

ساخت وبلاگ

تلویزیون عیدِ فطر رو تبریک میگفت و من در در آغوشِ مرد از خوشحالی جیغ جیغ میکردم ... عیدت مبارک بهم میگفتیم و آرزوهای خوب میکردیم برای هم و واسه صبحونه و ناهار و شام های روزای بعد نقشه میکشیدیم مامان جان بهمون زنگ زد و با مهربونیِ فوق العاده ای بهم تبریک گفت : اینشالله سال های سال همینطوری روزه بگیری ، اینشالله بچه هات در کنارتون روزه بگیرن ، اینشالله عروست روزه بگیره و مثلِ من کیف کنی ...

خاطره ی آخرین افطار از اولین ماه رمضونِ مشترکمون هم مثلِ بقیه روزها توی فیلم و عکس ثبت شد ... مرد همراهِ من کمک میکرد که سفره ی کوچولوی دو نفره َمون رو جمع کنیم ... توی آشپزخونه داشتم وسایل رو جا به جا میکردم ... وسطِ هال وایساد و دستاش رو برام باز کرد ... بیخیالِ کارم شدم و توی آغوشِ گرم و خوشبوش جا گرفتم ... دستای قدرتمندش رو دورم حلقه کرد و با مهربونی گفت : آخرین افطارمون مبارک عزیزدلم ... نمیتونم بگم چقدر این حرفِ همراه با بغلِ گرمش برام لذت دار و آرامش بخش بود ... چند دقیقه ای به فشار دادن و فشار داده شدن ، بینِ دستاش گذشت که اجازه داد به ادامه ی کارم برسم ... قابلمه ی قیمه نثار رو روی گاز برمیداشتم که از اووون طرفِ خونه با صدای بلــــند گفت : ان شالله خدا بهت عمرِ با عزت بده حاج خانوممم ، که سال ها بتونی اینطوری روزه بگیرررری ... منم با همون صدای بلــــند جوابش رو دادم : ان شالله که همه ی سال ها رو در کنارِ تو روزه دار باشم عزیزممم ... 

ماهِ قشنگمون با بی نهایت قشنگی های مادی و معنویش تموم شد ... بهترین ماه رمضونِ عمرم و از شیرین ترین تجربه های این مدت زندگیِ مشترکمون بود ... هر روز تا سحر بیدار می موندم و خودم رو با غذا پختن و کتاب و فیلم مشغول میکردم ... سرِ وقتِ همیشگی سفره رو روی زمین پهن میکردم و بساطِ سبزی و سالاد و هندونه و شربت رو روی سفره میچیدم ... غذا رو گرم میکردم و میرفتم سراغِ مرد ... آروم صداش میزدم  وَ مرد به سخخخختی از خوابِ کوتاه و خیلییی عمیقش بیدار میشد ... منم با چند تا بوسه یا مشت و مال یا سوالای ریاضیِ ساده سعی میکردم هوشیار تر بکنمش و خلاصه که بعد از شستنِ دست و صورتش میومد سرِ سفره ... با چشمای پف دار و دستای توی هم گره خورده َش و سکوتی که میگفت هنوز سرحال و باحوصله نشده ... یکمی هندونه میخورد یا واسه خودش شربت میریخت ... وَ من ساکت  ...  غذاش رو میکشیدم و آروم تشکر میکرد و مشغول میشد ... کانالِ یک و برنامه ی ماهِ خدا و که مجری و اون شاعرِ خیلی دوست داشتنیش مشغولِ اجرای برنامه بودند ... مرد که خیلی آهسته و پیوسته قاشق توی دستش گرفته و غذاش رو با سرعتِ خیلی کمی میخوره ... وَ من ساکت ... یکم که میگذشت مرد چنگالش رو برمیداشت و با حالِ بیشتری سحریش میخورد ... یکم دیگه تر مرد لقمه هاش رو تند تر برمیداشت ، پفِ چشماش کمتر میشد ، چیطوری حاج خانوم و خسته نباشید عشقم میگفت و حتی میخندید ... و این یعنی مردِ من تازه از خواب بیدار شده ... بگذریم ... سحری خوردنامون همیشه با خنده و شوخی و حرفای قشنگ همراه بود ... بعدشم نمازِ جماعتمون و پیش به سوی خوااااب ... مردی که صبحِ زود میرفت سرکار و منی که جز بوسه های آرومش رو گونه َم چیزِ دیگه ای رو متوجه نمیشدم ... خستگی و تشنگی و بی حاااالیِ زیادش وقتی که از سرکار میومد ... اون بیقرارِ خواب بودنش و منِ نامردی که هی از سر و کولش بالا میرفتم و نمیذاشتم بخوابه ... وَ سفره ی افطار و دَم دَمای اذان و بیدار کردنش ... صدای قشنگِ الله اکبر ... وقتی سرش رو پایین میگرفت و با چشمای بسته دعا میکرد ... بهم لبخند میزد و قبول باشه عزیزم میگفت ... که قبل از هر چیزی با مهربونی ازم تشکر میکرد بیدار موندم و برای چیدنِ این سفره زحمت کشیدم ... بعدشم روبوسی و حملهههه  افطاری رفتن و افطاری دادن هامون ... مسجدِ محل و شبای قدر و پیاده روی های نیمه شبونه ی تا خونه رسیدن و هندونه خوردن ... وَ بیشماررررر خاطره و هدیه که خدا به برکتِ این ماه بهمون عطا کرد که دلتنگش بمونیم و برای سالِ بعد و ماهِ رمضونِ بعد لحظه شماری کنیم ...

+ خدایا شکر شکر شکر ...

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 21 تير 1396 ساعت: 17:13