در کنارِ همه ی عزیزای دلم ، میونِ دست و جیغ و همهمه ی تولدت مبارک ، وَ با آرزوی توی دلم ، شمع های تولدم رو فوت کردم و بیست و سه ساله شدم ... :)
برام شیرین ترینِ لذت ها بود که همه ی خرید کردن ها و تدارکاتِ جشنِ تولد رو دوش به دوشِ هم آماده کردیم ... که خونه رو با صبر و حوصله و آهنگ و رقص و خنده تزیین کردیم ... که تا دیررروقت توی خیابون ها چرخیدیم و بستنی خوردیم و دست تو دستِ هم شبِ تولدم رو گذروندیم ...
روزِ جشن ... با زنگِ اولین مهمون مردجانم رفت و دیگه ندیدمش تا همون لحظه ای که کیک رو برامون آورد ... اون چهره ی آروم و پُر از خجالتش که یواشکی و از پشتِ در نیگام میکرد ... دوباره با مهربونی تولدم رو تبریک گفت ... وقتی بهم گفت چقدر خوشگل شدی حاج خانوممم و گلستانِ سعدیِ کادو پیچ شده ای رو بهم داد و زود خداحافظی کرد و رفت ، توی دلم قندهاااا آب میشد از دوست داشتنش ... روی ابرها بودم وقتی شبش توضیح میداد کدوم کتابفروشی ها رو رفته و گشته تا از نظرِ خودش بهترینش رو برام بگیره که موقعِ خوندن و فهمیدنش تو سختی نیفتم ... هههمم وَ بدین صورت که بههههترین شکلِ ممکن بود ، اولین تولدِ من در زندگیِ متاهلیمون سپری شد ...
+ از تبریک های همممتون ممنونم ... خیلی خیلی لطف کردین :)
+ تولدِ پارسالم وَ ==> پستِ جدیدِ قدیمی :)
خواب آب ارغوان ...برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 46