موهای نرمش رو گرفتم توی دستم و ناز کردم ... فرفری های قشنگش تاب میخورد و بااااز میشد و دوباره برمیگشت سرِ جاش ... یادِ حرفِ داداش افتادم ... اوایلِ بارداریِ عروس جان بود و تازه فهمیده بودیم فسقلمون دختره ... خیییییلی براش ذووووق داشتیم و مدام حرفشو میزدیم ... هرموقع بحثِ شکل و شمایلِ ماهش میشد داداش میگفت : خدا کنه ابروها و موهاش به zeha بره ... مام میگفتیم اوووووه حالا بذار دنیا بیاد ، اونوقت ازین چیزا بگو ...
حالا فسقلِ قشنگم جلوم نشسته و آروم داره بازی میکنه ... با شیییییرینیِ بدونِ وصف عمهههه صدام میزنه ، ابروهای کمونیش رو بالا و پایین میکنه و موهای فرفریِ دور تا دورش ریخته رو تکون تکون میده ... دیگه طااااقت نمیارم ... میگیرمش توی بغلم و محکمممم فشارش میدم و سر و صورت و دست و پاش رو می بوسم ... همونجوری که توی دستام اینور و اونور میکنمش بلند میگم : تو عشقِ منی ؟ وَ دلبرونه ترین جواب رو ازش میشنوم :
آآآآره ...
تو نفسِ منی ؟
آآآآره ...
تو جیگرِ منی ؟
آآآآره ...
تو خوشگلِ منی ؟
آآآآره ...
وَ از عشـــق بازیِ باهاش سیر نمیشم ...
خواب آب ارغوان ...برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 20