ولیعصر

ساخت وبلاگ

اپيزودِ اول :
نه صداى در رو شنيدم ... نه متوجه راه رفتنش توى خونه شدم ... اما نفس كشيدنش رو حس كردم ... نزديك صورتم داشت نفس ميكشيد ... خسته بودم ... بيشتر از اون بى حال و تب دار ... حس ميكردم با اون نگاهِ بى نظيرش بهم خيره شده ... حتما چشماش الان مظلوم تر شده ... اما چيكار كنم كه زورِ باز كردنِ چشمام رو نداشتم ... دستش اومد روى صورتم و به آرومى نوازشم كرد ... دستاى گرمش ... دستاى مردونه اش كه نهايتِ مهربونى رو داشتن ... موهام رو بى نصيب نذاشت ... انگشتاى كشيده اش رو ميونِ موهام تكون ميداد ... حركتِ نوك انگشتاش روى سرم ، صداى نفس هاش و گرماى تنش كه نزديكم بود نذاشت مقاومت كنم و بيشتر ازين منتظر بذارمش ... چشمام رو باز كردم ... صورتم رو بوسيد ... نوازشش عمیق تر شد و بوسه هاش بيشتر ... ناى حركت كردن نداشتم اما دلم حسابى تنگش بود ... تكونى به خودم دادم ... دستش رو از زير گردنم رد كرد و تنگ در آغوشم گرفت ... منم بغلش كردم و هاله از اشك اومد تو چشمام ... كمرم رو ماساژ ميداد ... هم دردم ميگرفت ، هم هوشيار تر ميشدم ... چندبارى از قصد دستاش سمت پهلوهام رفت ... ولى نه از خنده ى من خبرى بود ، نه جيغ جيغ و تقلا كردنم واسه بيرون اومدن از حصار امنِ آغوشش ... من فقط نا اميدانه به دنبال ردى از بوى تنش بودم که موفق هم نمیشدم ... منو عقب كشيد و نگاهم كرد ... حس ميكردم بغض كرده ...
مرد : zeha چرا نميخندى ؟ ها ؟ به خدا مُردم امروز ... همش آروم و بيحال بودى ... من بميرم و نبينم اينطورى سرما خورده باشى ... چرا خوب نميشى ؟ ديگه مريض نشيا
منم بعد از چند تا سرفه لبخندى زدم ... با عشق بغلش كردم و حریصانه دنبالِ بوی تنش بودم ... گوشم از قربون صدقه ها و حرفاى قشنگش پر شد ...

اپيزودِ دوم :
خيلى سرحال تر شده بودم ... صدامم باز تر شده بود ... و هنوز اون بغضِ تهِ دلم و اشكِ توى چشمام سرِ جاش بود ... داشت نگاهم ميكرد ... فقط نگاه ميكرد منو ... عاشق چشماش بودم و مژه های بی نهایت قشنگش که تند تند بهم میخورد ... از نگاه کردن بهش سرتاسر لذت شدم ... حالم خوب بود اما اشكام بی اختیار از چشمام سر خورد روى صورتم ... اشکام رو پاک کرد و سرم رو به سینش چسبوند ... میدونست این کار هم آرومم میکنه و هم خیالم رو راحت میکنه که دارمش ... دارمش و داشتنش برام همه چیزه ... صورتش رو بين دو تا دستام گرفتم و تند تند كنار بينى و روى ريشش رو بوسيدم ... خندید ... با انگشتام پشت گردنش رو گرفتم و محكم فشار دادم ... خودش رو جمع كرد و از درد آخ آخ گفت ... عاشقِ این کار بودم !

مرد : آخیییییش ... دلم باز شد ... اصن امروز همش تو فكرت بودم ... از صبح به خاطر من اذيت شدى ... ببخشيد واقعا
من : اذيت چيه ااا ... كلى هم بهم خوش گذشت ... ببين صدامم باز شده ... درسته هنوزم نمیتونم بوت کنم ولی من حالم خوبه خوبه ... ازين فكرا نكنيا
مرد بغض كرد و گفت : به هر حال شرمنده
من باز اشكى شدم و گفتم : نگوووو ... این مدت تو همه ی وقتت رو واسه من و کارام گذاشتی حالا یه روزم من ... الکی هم نبود که رفتييييم لباس خريديم واست ... لباس دومايتُ ... اخه پسرم قراره دوماد بشه ديگه
و دلم طاقت نياورد ... محكم بغلش كردم و از ته دلم و با صداى بلند گريه كردم ... هم زمان با من ، مرد سرش رو روی شونه ام گذاشت و گریه ای بلندتر از من سر داد ... به موهاش دست میکشیدم و با گریه قربون صدقه اش میرفتم ... مرد هم روى پيشونى و موهام رو مى بوسيد و مثلِ يه بچه هق هق ميكرد ...

اپیزودِ سوم :

نشست روی مبل و منو نشوند روی پاش

مرد : بهتری ؟

من : خیلی ...

مرد : خدا رو شکر ... دوستت دارما

سرش رو تکیه داد به سینم ... بوییدمش ... این بار موفق شدم و همه ی وجودم از عطر تنش پر شد ... سرش رو توی آغوشم گرفتم و گفتم : منم خیلی دوستت دارم

+ :)

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : ولیعصر,ولیعصر تهران,ولیعصر تبریز,ولیعصر رفسنجان,ولیعصر چت,ولیعصر بابل,ولیعصر زابل,ولیعصر قسم,ولیعصر رایانه,ولیعصر گلستان, نویسنده : mzehaa بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 7:31