زندگی به این قشنگی

ساخت وبلاگ

برنامه ماهِ عسل داشت پخش میشد ... صدای احسان علیخانی رو میشنیدم که میگفت : تا حالا شده از خدا گله کنی و بگی این انصافه ؟ همون لحظه از اتاق اومدم بیرون ... خورشید در حالِ غروب کردن بود و با نورِ نارنجیِ خیلی قشنگش از خونمون خداحافظی میکرد ... مرد روی کاناپه دراز کشیده بود و با چشمای خندون نگاهم میکرد ... دستم رو گرفت و کشید سمتِ خودش ...
آیا این انصافه ؟ که من اینجا نشستم و تو هی از جلوی من رد میشی و نگاهم نمیکنی ؟ ها ؟ قربونت برم من ... که اینقدر من دوستت دارم ... انقدر من عاشقتم ... که انقدر تو خوبی ... آخی آخی ... چقدر خوووبه zeha ... جاااان ... جاااااااان ...
و من آروم میخندیدم به اون بغلِ محکم و مشت و مال هایی که داشت استخونام رو میشکوند ... که هرچقدر تلاش میکردم ازش جدا بشم بیشتر فشارم میداد ...
مرد : خسته نباشی عشقممم
من : مررررسی
مرد : انقدر زحمت میکشی و افطار درست میکنی ... تو این ده روز خسته نشدی zeha ؟
من : نه برا چی ؟
مرد : ازین همه کار ... از افطار و سحری درست کردن
من : نهههه اصلا ... خیلی هم کیف میده
مرد : جااان ... تو زنِ منی آخه
دوباره میخندم و با زورِ زیاد خودم رو از میونِ دستای قدرتمندش نجات میدم ... میدوم سمتِ آشپزخونه که دیگه مبادا دستش بهم برسه ... میرم سراغِ گاز و ماهیتابه ی روی شعله و کوکو های جیلیز ویلیز کننده ! هههمم بوی خوبِ زندگی میومد ...

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 4:52