خونمون دوباره توی سکوتِ ظهرانه آروم گرفته بود ... چند دقیقه ای میشد که تماسمون تموم شده بود ... ازون مکالمه های مخصوص سرکارِ مرد ، که خیلی رسمی و محترمانه حرف میزنه و منم اینور کلی قربون صدقه َش میرم و اذیتش میکنم ... وَ دوباره تلفن داشت زنگ میخورد و شماره ی مردم رو نشون میداد ...
من : جاااانم
مرد با صدای بلند : عزززززیزممم ... چیطوری؟
من : خوبم عزیزدلم ... تو خوبی ؟ خسته نباشی ...
مرد : مرررسی عچقول ... چی خبررررا ؟
من : سلامتیت ... جانم کاری داشتی ؟
مرد : نه وقت استراحتمون بود ... منم نماز خوندم ... گفتم دوباره باهات حرف بزنم که واسه ادامه جلسه ازت انرژی بگیرم ...
من : جااااان ... الان انرژی گرفتی ؟
مرد : بلههههه پس چی ... من دیگه برم ... مراقب خودت باش zeha خانوم
وَ دوباره من و سکوت خونه و عشق ... فقط عشق :)
برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 21