خوب یا بد ، اگه آسون یا سخت

ساخت وبلاگ

هنوز یکمی دلخور بودم از دستش ... واسه همینم آروم بودم و مثلِ همیشه از سر و کولش بالا نمیرفتم ... مرد هم آروم از امروز و اتفاقایی که افتاده حرف میزد ... از سرِکار و همکارا و مراجعه کننده هاش ... حرف از یکی از دوستای چندین و چندساله َش شد ... که امروز به مرد زنگ زده بود و ازش کمک میخواست ... میشناختمش ... اون شبی که با مرد رفتیم جلوی خونشون ، اولین بار بود که میدیدمش ... یه پسرِ معقول و متین ، با چهره ی آروم و قدِ متوسط ... اونا هم مثلِ ما نزدیکای هم خونه شدنشون بود ... با این تفاوت که چندسالی نامزد بودن و ما فقط چند ماه ... ازین که میدیدم بعد از اون همه اختلافات و مشکلای مختلف بالاخره زندگی مشترکشون داره شروع میشه خیلی خوشحال بودم ... به هر حال خودم رو جای اون دختر و مرد رو جای دوستش میذاشتم ... مطمئنا اشتیاقِ اون ها هم برای زندگیِ زیرِ یه سقف کمتر از ما نبود ...

چند ماهی گذشت ... مرد هرازگاهی میگفت که هنوز هم مشکلاتشون رو حل نکردند و باهم به آرامش نرسیدند ... میگفت که بعد از چندماه در کنارِ هم بودن ، الان جدا زندگی میکنند و ...

تا همین امروز که مرد میونِ حرفاش گفت : حمید امروز زنگ زده بود ... چند روز دیگ دادگاهِ طلاقشِ ...

من : ااااای وای ... طلاق ؟ واقعا ؟؟؟!!

مرد آهِ بلندی کشید و با ناراحتی سر تکون داد ...

من : یعنی دیگه راهی نداره ؟ آخه مگه خانومش باردار نبود ؟ الان که نمیشه طلاق بگیرن

مرد : مثلِ اینکه چند وقت پیش فارغ شده بود ...

من : وای الهی بمیرم ... چقدر الان براش سخته که بخواد از بچه َش و خانومش جدا بشه

مرد : اصلا بچه َش رو ندیده ... فقط هزینه ی بیمارستان رو حساب کرده ... هرچقدرم خونواده ی خانومش اصرار کردن که حداقل بچه رو ببین ، قبول نکرده و اومده ...

بدجوری بغض کردم ... اون زن الان چی میکشه ؟ که اوایلِ زندگیِ شیرینش باید طعمِ تلخِ تنها بودن رو تحمل کنه ... توی تمامِ مدتِ بارداریش همسرش رو کنارِ خودش نداشته ... هیچ خاطره ی خوشی از هوس کردن ها و درد ها و نازکشیدن ها و مراقبت های خاصِ اون موقع -که هر دختری آرزوی اون رو داره- نداشته ... تنهایی درد کشیده ... تنهایی بچه َش رو به دنیا آورده و قراره تنهایی بزرگش کنه ... و اون مرد ... که چقدر غرورش شکسته ... چقدر دور از زن و زندگیش بودن براش سخت بوده ... زنی که هدیه ی خدا رو توی دلش داره ... بچه خودشون رو ... کسی نمیدونه که چقدر سخت بوده براش ... که حتی نخواسته ثمره ی وجودش رو ببینه ...

اشک از چشمام سر خورد ... یکباره انگار به خودم اومدم ... مرد کنارم دراز کشیده بود ... بغلش کردم ... از تهِ دلممم بغلش کردم و سرش رو به سینه ام چسبوندم ... صورتش رو تند تند می بوسیدم و فشارش میدادم ... مرد بلند بلند میخندید : جااااان ... حاج خانوم چی شد یهو ؟!!!

من : دلم یه جوری شد ...

مرد : دلتُ قربون ... حاج خانوم از ما دلخور نشو ... ما رو دوست داشته باش 

چیزی نگفتم و فقط بهش فکر کردم ... به چشمای قهوه ایِ محجوبش ، ابرو های کمونی و مژه های پرپشتش ، بوی موهای مشکیش ، همه ی اون مهربونی های مردونه و قشنگش ، اون غیرت و حساس بودن های مخصوصِ خودش ، ابراز احساس های خالص و عاشقانه َش ، اون سادگی و پاک بودنِ قلبش ، خیلییی مسئولیت پذیر بودنش ، محکم و قاطع بودنش ، اون حسِ امنیت و اعتمادی که از همون اولین دیدار و اولین صحبت بهم میداد ، اون خستگی ها و بی حوصلگی هاش ، اون فکری و آروم شدنش هاش ، اون تنِ خسته و عرق کرده اش که بوی کااااار و زحمت و شب دیر خوابیدن و صبحِ خیلی زود بیدار شدن میده و برام بـــــی نهایت دوست داشتنی و ارزشمنده ، کمک کردن های توی خونه ، چایی دم کردن هاش ، اون سوسیس بندری های خیلییییی خوشمزه اش ، دست و دلباز بودنش ، اون صدای بم و جذابش ، قد و بالا و هیکلِ ورزشکاریش ، ریشای zeha کُشِش ، دستای همیشه گرم و مهربونش که داره اینطوری منو به خودش فشاررر میده و ...

من : وااااای مرد من خیلی دوستت دارم ... خیلییییی ... خب ؟

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:26