سفره رو جمع کرده بودیم و منتظرِ اذانِ صبح ... اولین سحریِ زندگیِ مشترکمون رو با حالِ خوب و شور و اشتیاق در کنارِ هم بودیم ... میگفتیم و میخندیدیم ... میخندیدیم عجله کردن های مرد واسه خوردنِ قاچ های هندونه ... واسه اون هول هولکی آب و چایی خوردنش که گاهی گیج میشد اول کدومشو بخوره بهتره ... مثلِ یه پسربچه تند تند اینور و اونور میدوید که مبادا چیزی رو یادش بره ... و بالاخره صدای الله اکبرِ آرامش بخش ...
مرد یکباره وسطِ هال وایساد ... دیگه تموم شد ... منو با شیطتنت و مهربونی نگاه میکرد ... چشمای قشنگش میخندید ... دستاش رو به سمتِ من که توی آشپزخونه بودم باز کرد و با صدای بلندی گفت : عززززیززززممم ... کارم رو ول کردم و با ذوق رفتم میونِ آغوشِ به خاطرِ من باز شده َش ... محکم منو به خودش فشار داد و گفت : اولین سحریمون مبارک باشهههه ...
+ ممنونم که باز هم دعوتمون کردی عزیزِدلم.
خواب آب ارغوان ...برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 29