جز تو كسى رو ندارم ، نزديك تر از نفس بهم

ساخت وبلاگ

كاناپه بزرگه وسط حال بود ... دِلِر يه گوشه افتاده بود و كنار ديوار هم پر از گچ و خاك ... ميز رو كشيده بوديم جلوتر ... ظرف برنجك هم چپه شده بود روى ميز ... آشپزخونه شلوغ و ظرفشويى هم پررررر از ظرف هاى نشسته ... مرد تازه نمازِ مغربش رو خونده بود ... منم با خيالِ راحت دراز كشيده بودم روى كاناپه و باهاش حرف ميزدم ... از خرج و مخارج و كارهاى پيشِ رو ميگفتيم ... واسه چند روزِ آينده نقشه ميكشيديم و كارامون رو برنامه ريزى ميكرديم ... بالاخره بحثمون به جايى رسيد كه من رضايت دادم مرد نماز عشا رو هم بخونه ... يكم رفتم توى خودم ... ساكت شدم و به حرفامون فكر ميكردم ... مرد آروم نگاهم كرد ... اومد جلو و صورتم رو بوسيد
مرد : قربونت برم كه اينطورى آروم شدى ... پاشو تا من نماز ميخونم حاضر شو ... هم بريم به ماشين گاز بزنيم ... هم ببرم عشقمُ بيرون ، يكم بچرخونمش دلش باز شه ... انقدر امروز توى خونه نشسته دلش گرفت ... راستى دلت نميگيره هر روز انقدر خونه اى ؟
لبخند زدم و گفتم : چيكار كنم عزيزم ؟ فعلا كه توى خونه مشغولم فقط ... و مرد با مهربونى بغلم كرد و گفت كه پيگير كارم شده و از چند نفر شرايطش رو پرسيده ، فقط بايد بازم پرس و جو كنه ... آدرس يه كلاس خياطى رو هم بهم داد ... قول گرفتم ازش فردا پس فردا با خودش برم ببينم چطوريه ... از شنيدنِ حرفاش سرحال تر شدم ... حاضر شدم و مرد نمازش تموم شد ... همونجور كه پنجره رو مى بست ، برام تند تند حرف ميزد و منم ميخنديدم ... يهو با سرعت اومد سمتم ... بغلم كرد و گفت : منو دوست دارى نه ؟
منم با زور بغلش كردم گفتم : عاااااشقتم مممممن ...
مرد : قربونت برم كه اينطورى باهام حرف ميزنى و با حرفات همه ى استرس ها و مشغله هام رو كاهش ميدى ... گاهى هم افزايش
و در رفت ... و صداى خنده َش بود كه پيچيده بود توى خونه و صداى غرغر كردن و خط و نشون كشيدناى من كه بااااااااشه و خيلى نامردى و دلتم بخواد و دختر به اين خوشگلى از كجا ميخواستى گير بيارى و حالا بهت ميگم و اصن من ديگه باهات حرف نميزنم و برو ببينم و اينا :)

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 9:01