همه آرزویم ...

ساخت وبلاگ

هر کاری میکردم خوابم نمی برد ... با اینکه میدونستم خوابِ بعد از ظهر نتیجه َش واسم میشه شب بیداری های خیلی طولانی اما بازم دلم میخواست حداقل یه ساعتی بخوابم ... اما نشد ... خیره شده بودم به صورتِ مرد که آروم نفس میکشید ... خوابیدنش همیشه بی سر و صدا بود ... انقدر که گاهی حتی به نفس کشیدنش شک میکنم ... مثلِ همین چند شبِ پیش که سرم رو گذاشتم روی سینش و صدای قلبش رو شنیدم تا مطمئن شدم داره نفس میکشه ... عزیزِ دلِ همیشگیم ... دلم براش پر کشید ... بلند شدم و از کمد دیواری پتوی سبکی رو آوردم ... همون پتوی آبی رنگی که میگفت بهش آرامش میده ... که میگفت خوابیدن با اون پتو رو دوست داره ... آروم کشیدم روش ... برای یک لحظه از خوابِ عمیقش دست کشید ... چشماش رو باز کرد و مرسی گفت ... و دوباره خودش رو به دستِ خواب سپرد ... پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم خواهش میکنم ...

دراز کشیدم و با گوشیم مشغول شدم ... از کانالِ آشپزی شامِ امشبمون رو انتخاب کردم ... جوابِ حال و احوال پرسی های دوستام رو دادم و چند تا از مطالب مورد علاقم رو هم نگاهی کردم ... بلند شدم ... برای آخرین بار مرد رو چک کردم که روش باز نباشه و از اتاق بیرون اومدم ... ظرف های نشسته بهم سلام میدادن ... دستکش دستم کردم و با عشق مشغولِ شستنِ ظرف ها شدم ... از همون بچگی که به کمکِ صندلی خودم رو به ظرفشویی میرسوندم ، ظرف شستن رو دوست داشتم ... پاک کردنِ چربی و کثیفی از روی ظرف ها حسِ خوبی بهم میداد همیشه ... کارم با شستنِ قوریِ چای و پر کردنِ کتری و خشک کردنِ دورِ ظرفشویی تموم شد ... دستکش هام رو آویزون کردم ، درِ کابینتِ ظروف رو بستم و از آشپزخونه بیرون اومدم ...

نشستم پای دفتر و کتابام که از دیشب روی زمین پخششون کرده بودم ... دفترِ آبی رنگم رو باز کردم ... نگاهی به صفحاتِ اول و نوشته های توش کردم ... خواسته ها و آرزوهام رو مینوشتم ... با خوندشون احساسِ نیاز به تحققِ تک تکشون دوباره وجودم رو فرا گرفت ... مصمم تر شدم ... تند تند توی ذهنم برنامه هایی واسه عملی شدنشون چیده میشد ... باید به این برنامه ها نظم میدادم ... کاغذ کوچیکی از میونِ سررسیدم برداشتم و با خودم تکرار کردم ... آرزوها و خواسته های بلند مدت باید خرد بشن ... یک آرزوی بزرگ زمانی برآورده میشه که مراحلِ رسیدن بهش ، توی زمان های مشخص عملی بشه ... هر روز باید یک قدم به سمتِ خواسته ها برداری ... باید بدونیم یکباره هیچ اتفاقِ بزرگی نمیفته ... بلکه به مرورِ زمان و با برنامه ریزیِ که میتونی رویای همیشگیِ زندگیت رو توی دستات بگیری ... با حساب و کتاب برنامه ها و کارهایی که باید فردا انجام میدادم رو نوشتم ... این کار برام بی نهایت لذت بخشِ ... اینطوری خودم رو ملزم به انجامِ کارهای ضروری و مورد علاقم میکنم ... هم زندگی روزمره ام جلو میره و هم برای آرزوهام تلاش کردم ... نتیجه اش میشه یه احساسِ فوق العاده خوب در پایانِ روز ...

مرد صدام کرد ... کاغذ و خودکارم رو رها کردم و دویدم ... جانم ؟ چه زود بیدار شدی ... مرد کش و قوسی به بدنش داد ، ساعت رو پرسید و دستاش رو واسه بغل کردنم باز کرد ... نگاهش کردم ... خدایا شکرت ... مرد آرزوی همیشگیِ من بوده و هست ... آرزویی که هر لحظه برآورده میشه ... هر ثانیه محقق میشه و هر دم توی دست که نه ، توی آغوشمِ ... خدایا بی نهایت بار شکرت

با دست و صورتِ خیس چاییش رو خورد ... گفت : حال داری بریم مسجد ؟ امشب آخرین شبِ ... منم گفتم : آره بریم ... گفت : بعدش دوست داری بریم بیرون ؟ گفتم : آآآآره ... گفت : پس بدو حاضر شو که اذان شد ...

از مسجد که بیرون اومدم منتظرم وایساده بود ... اومد جلو و با خوش رویی باهام دست داد ... قبول باشه ای گفت که از لحنش خندم گرفت ... دستم رو محکم گرفت و از خیابون و شلوغی ها رد شدیم ... گفت : پیاده بریم ؟ گفتم : آره ... گفت : با ماشین بریم کلِ شهر رو بگردیم ؟ گفتم : اونم آره :)

منو برد سمتِ شلوغی هایی که خودش زیاد دوست نداشت ... میدونست من از دیدنِ هیاهوی مردم چقدر به وجد میام ... از خیابونای خاطره دارمون رد میشدیم ... جفتمون از ماجراهایی که اونجا برامون اتفاق افتاده بود میگفتیم و میخندیدم ... تا ساکت میشدم ازم میخواست براش حرف بزنم ... منم با اشتیاق میگفتم ... از برنامه هایی که برای خودم دارم گفتم ... از کارایی که دلم میخواد انجام بدم ... من میگفتم و مرد با دقت گوش میکرد ... بهش گفتم دلم میخواد خیاطی یاد بگیرم ... شرایطش رو پرسید ... ازین که هدفم ازین کار چیه و کجا میخوام برم و چی احتیاج دارم ... گفتم دلم میخواد کار کنم ، یه کار خوب تو یه جای امن ... ازم پرسید چه کاری دوست دارم و دلم میخواد کجا مشغول بشم و چقدر براش وقت بذارم ... بهش گفتم دلم میخواد درسمو هم ادامه بدم ... گفتم دلم نمیخواد همش توی خونه باشم ... دلم میخواد از ذوق و استعدادِ کمی که دارم استفاده کنم ... سرم گرم بشه که بیکار نمونم ... استقبال کرد ... مخصوصا وقتی فهمید چه کاری مدنظرمه ...گفت من از خدامه تو همچین جایی مشغول باشی ... گفت خودمم دوست ندارم زیاد توی خونه بمونی ، اینطوری زیاد نمیتونی دووم بیاری ، بعد از یه مدت برات همه چی عادی میشه ، من خودم پیگیر میشم ، به چند جای مطمئن میسپارم ، ان شالله مشغول به کار شدی خیالت راحت میشه و درست رو هم ادامه میدی ...

مرد میگفت و من گوش میکردم ... گوش میکردم و دلم آروم میشد ... مردِ من ، آقای من ، آرزوی من ، سالم و سرحال کنارم نشسته بود ... همین کافی بود برای یه عمر شکرخدا کردن ... اما اینکه مرد جانم اینطوری به فکر من و خواسته های کوچیک و بزرگم هست یعنی اِندِ خوشبختی دیگه ...

+ اینکه " صبح تا از خونه میره بیرون دو دقیقه بعد زنگ میزنه و میگه : الان از رادیو شنیدم آموزش پرورش استخدام داره ، سایتش رو حتما برو چک کن ببین چطوریه " هم بچسبه به اینکه چرا من انقدرررر عاشقتم مرد جان جانم ... :)

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : همه آرزویم این است,همه آرزویم اما,همه آرزویم,آرزویم همه این است,همه آرزویم این است که ببینم,آرزویم همه سرسبزی توست,آرزویم همه خوشبختی توست,همه هست آرزویم که ببینم,همه هست آرزویم,همه هست آرزویم که ببینم ازتو رویی, نویسنده : mzehaa بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 1:51