تويى كه خالق اين احساسى ...

ساخت وبلاگ

با وجودِ همه ى خستگى هاى امروز جفتمون خوشحال بوديم ... گوشيم رو گرفتم تو دستم و ازشون عكس گرفتم ... از دو تا فرشِ لول شده اى كه از سقف ماشين بيرون زده بود ... ميخنديديم ... از همون اول كه وارد مغازه شديم ميخنديديم ... تند تند رگال هاى فرش رو نشونمون ميدادن و ماهم با دقت نگاشون ميكرديم ... ديدنِ اون همه رنگ و نقش ما رو به هيجان مياورد اما شربت زعفرونى كه دوبار نصيبمون شد حالمون رو خوب تر كرد :)) بالاخره خدا كمك كرد و با مشورت همديگه انتخابمون ثبت شد ... بار رو بستند و راهى شديم
نگران اين بودم كه چه جورى بايد ببريمش بالا ... خنديدى و با صداى بلند گفتى : ميگيرمش رو كولم ... زندگيمون رو روى كولم ميگيرم ... تو پات رو بذار روى من خانومم ...
با عشق نگاهت كردم : ببين فرشمون رو هم خريديم ... ان شالله خدا به همه قسمت كنه لذت اين لحظه ها رو
مرد : هههمم خدا رو شكر ... اخ اخ اره ان شالله
من : چقدر خدا داره كارامون رو زود زود جور ميكنه ... يادته قضيه ماشين رو ؟
آروم لبخند زدى : بگو ببينم
من : هيچ وقت يادم نميره كجا بودم ... تازه از حرم اومده بودم بيرون و داشتم ميرفتم خوابگاه ... شب قبلش راجع به ماشين حرف زده بوديم ... بهت گفتم بيخيال درست ميشه ... اصلا فكرشو نكن ... فرداش بهم زنگ زدى گفتى ماشين جور شد و ...
و ديگه نشد جلوى خودم رو بگيرم ... اشكام سُر خورد روى صورتم ... دستم رو گرفتى ... لبخند ميزدى ... نگاهم ميكردى ...
مرد : تو چيكار كردى كه انقدر با حضرت معصومه رفيق شدى ؟
و من فقط به چشماى بارونيت نگاه كردم ...
+ خانوم جان ... دنيا دنيا ممنونتم و حسابى برات تنگ شده :(

خواب آب ارغوان ...
ما را در سایت خواب آب ارغوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mzehaa بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 7:31